پایگاه مردمی ارتش جمهوری اسلامی ایران:
پایگاه مردمی ارتش::چهها در حالیکه فریاد میزدند گفتند: مگر ما حیوان هستیم که اینطور رفتار میکنید. درها را که بستهاید، هوا کثیف و متعفن است، پنجره و هواکش هم که ندارد. مگر شما انسان نیستید؟ نگهبانها بدون اعتنا به اعتراضات ما در را بستند و رفتند.
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
" با مشورت به این نتیجه رسیدیم که بهترین وسیله برای ارتباط خودمان و اسیران نیروی زمینی، جاسازی نامه، لابهلای لباسهای آویزان شده بر روی بند میباشد. هنگام هواخوری جناب "محمودی" محل ارتباط را دقیقا برای آنها مشخص کرد.
فردای آن روز که نوبت هواخوری ما بود نامهای را جناب "محمودی" از درز لباس مشخص شده بیرون آورد و پس از رفتن به بند، همه به دور او جمع شدیم و ایشان نامه را خواندند:
«سلام و خیرمقدم به همه عزیزان دور از وطن! زندانی که در آن قرار دارید «سعدبن ابی وقاص» نام دارد و متعلق به پادگان الرشید بغداد است. اگر متوجه شده باشید ما را به دو گروه تقسیم کردهاند. ابتدا همه با هم بودیم و دیواری بین ما نبود. برای خودمان کلاس قرآن داشتیم و برای نماز محلی را اختصاص داده بودیم. از صبح تا ساعت 9 یا 10 شب در سلولها باز بود و هر موقع اراده میکردیم میتوانستیم برای هواخوری بیرون برویم.
شبها زیر شیروانی محوطه، میز پینگ پنگ داشتیم و بازی میکردیم. چای، سیگار و آب یخ داشتیم. غذا و پوشاک ما نسبتا خوب بود. گوشی پزشکی و فشارسنج به ما داده بودند و دکتر خودمان برای ما طبابت میکرد. دکتر اگر تشخیص میداد مریض باید به بیمارستان اعزام شود، به عراقیها میگفت و آنها بلافاصه او را اعزام میکردند و اگر کسی به دارو نیاز پیدا میکرد، در اختیارش قرار میدادند.
بچهها هنوز از این وضع راضی نبودند و بیشتر میخواستند. بچهها از این وضع راضی نبودند و بیشتر میخواستند. تعدادی از بچهها از دکتر میخواستند برای آنها روزی یکی دو شیشه شیر تجویز کند. دکتر نمیتوانست خواسته بچهها را تامین کند؛ آنها هم به تلافی، خودسرانه به نگهبانان و مسئولان عراقی مراجعه میکردند.
تعدادی از بچهها که عملکرد دوستانشان را نمیپسندیدند، با آنها اختلاف پیدا کردند. تشتّت روز به روز خودش را در بین اسیران بیشتر نشان میداد. عراقیها به منظور ساکت کردن جوّ موجود سعی داشتند افراد ناراضی را سرکوب کنند؛ لذا امتیازات را حذف و محدودیتهایی ایجاد کردند. به طوریکه اگر دکتر و دارو برای مریضی میخواستیم باید چند روز در نوبت میبودیم.
یک روز سرهنگ عراقی – مسئول زندان – برای گفتوگو و رفع اختلاف آمد. در بین صحبتهایش گفت "صدام حسین" ولی امر شماست و شما باید از او اطاعت کنید. من در جوابش گفتم ولی امر ما "امام خمینی" است و ما به جز او کسی را به ولی امری قبول نداریم.
جرّ و بحث من و سرهنگ به جایی رسید که سیلی محکمی به من زد و من هم متقابلاً با یک سیلی جواب او را دادم. دیگران با دیدن این وضعیت تهییج شدند و با آنچه در اختیار داشتند از قبیل دمپایی، جارو، و یا مشت و لگد به نگهبانان حمله کردند. نگهبانان بیشتری از راه رسیدند؛ لذا ما مجبور به عقبنشینی شدیم و به داخل آسایشگاه پناه بردیم.
لحظه به لحظه وضعیت بدتر میشد. یکی از سربازان عراقی سعی داشت در آسایشگاه را باز کند و داخل بیاید؛ اما بچهها بلافاصله چند قطعه چوب را شکستند و پشت در اصلی گذاشتند.
نگهبانی را که پافشاری میکرد داخل آسایشگاه بیاید به داخل کشیدیم و گروگان گرفتیم. بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و تهدید کرد اگر سرباز عراقی را آزاد نکنیم دستور میدهد کمتر از 5 دقیقه آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کند.
اسیران ما با کمی دقت و اندیشه به خطای خود پی بردند و سعی در آرام کردن اوضاع داشتند. سرتیپ به ما قول داد چنانچه سرباز عراقی را آزاد کنیم کاری به ما نداشته باشد و ماجرا را در همینجا ختم شده تلقی کند.
چارهای نداشتیم؛ نمیخواستیم وضع از این بدتر شود. به قول او اعتماد کردیم و سرباز را آزاد کردیم. از ما خواستند از آسایشگاه بیرون بیاییم. تمام پنجرهها را با آجر و سیمان پوشاندند.
دو روز بعد چند نفر از ما را برای بازجویی بردند. شش نفر را به انفرادی انداختند و بقیه را به دو دسته تقسیم کردند. وسایل ما را گرفتند. حتی پتو و تشک هم برایمان نگذاشتند.
دوستانمان پس از یکماه از سلول انفرادی آزاد شدند. سر تا پای آنها کثیف بود و بوی تعفن گرفته بودند. در این یک ماه با دست و پای بسته روزی سه بار شلاق میخوردند. فقط برای غذاخوردن دستهایشان را باز میکردند. آنچنان ضعیف و لاغر شده بودند که اگر مدتی بیشتر در انفرادی میماندند، جانشان به خطر میافتاد.
پس از این ماجرا ما را به دو گروه تقسیم کردند. سعی داشتند دوستها را از یکدیگر جدا کنند. پس از این جریان به ما دیگر لباس ندادند و مواد غذایی بسیار بد و کم شد. از اینها که بگذریم مدتهاست از وضعیت ایران و جنگ بیخبریم. به ما حتی روزنامه هم نمیدهند. خواهش میکنم ما را بیخبر نگذارید. مخلص شما بخشی! »
با خواندن نامه به حال آنان افسوس خوردیم و این موضوع هشداری بود برای ما که چگونه با مسئولان زندان برخورد نماییم تا آنچه را داریم حفظ کنیم.
جناب "محمودی" پس از مشورت با بچهها تصمیم گرفت اخبار رادیو را به اطلاع آنها برساند. یادداشتی برایشان نوشتیم و از آنان خواستیم قول بدهند اخبار لو نرود. چنانچه دشمن به وجود رادیو پی ببرد، برای ما مشخص است که از جانب شما بوده و این کار توسط هر کدام از بچهها صورت گرفته باشد خائن تلقی شده، پس از برگشت به ایران محاکمه خواهد شد.
روز بعد آنها طی یادداشتی شرط ما را پذیرفتند و ما هر روز اخبار را به صورت خلاصه برایشان میفرستادیم.
زندانی که در آن قرار داشتیم بسیار قدیمی بود و قبلاً دولت عراق از آن برای نگهداری زندانیهای سیاسی استفاده میکرده است.
در یکی از سلولها اسامی چند نفر از خانواده "آیتالله حکیم"، بر روی دیوار کنده شده بود. دیوارهای حمام و دستشویی به علت قدمت زیاد سیمانهایش ترک خورده و در لابهلای آن لجن و کثافت انباشته شده بود. ارشد در این مورد به مسئولان زندان اعتراض کرد و آنها در جواب گفتند که بنّا و کارگر ندارند.
با توجه به اینکه ما به صورت مخفی در زندان نگهداری میشدیم دولت عراق نمیخواست افراد متفرقه به زندان تردد کنند و از موقعیت ما آگاه شوند. با مهارتی که در بنّایی کردن "اکبر صیاد بورانی" سراغ داشتیم به افسر نگهبان زندان پیشنهاد کردیم چنانچه وسیله به ما بدهید ما خودمان این کار را انجام میدهیم.
چند روز بعد وسایل بنّایی و مصالح ساختمانی در اختیارمان گذاشتند. بلافاصله بچهها با شور و شوقی فراوان با پتک و کلنگ به جان دیوارها افتادند و هر چه سیمان بود پایین ریختند. فقط دیوار آجری باقی ماند.
"اکبر صیاد بورانی" در حین کار فکری به ذهنش رسید و آن را با جناب "محمودی" در میان گذاشت. این حمام یک طاقچه کوچک داشت که پنجرهاش به محوطه پشت زندان منتهی میشد و هنگام رفتن به حمام، وسایلمان را روی طاقچه میگذاشتیم. اکبر پیشنهاد کرد حالا که وسیله بنّایی داریم یکی از موزاییکهای طاقچه را برمیداریم و زیرش را به اندازه یک آجر برای جاسازی رادیو خالی میکنیم.
او برای اینکه که درز موزاییک غیرطبیعی جلوه نکند، مقداری سیمان را با صابون مخلوط میکرد و لابهلای درز میکشید. همیشه چند چیز از قبیل مسواک و جاصابونی به صورت تزئینی روی موزاییک قرار میدادیم. دست زدن به وسایل روی آن به غیر از "اکبر صیاد بورانی" برای همه ممنوع بود.
چون احتمال اینکه آب به داخل رادیو برود زیاد بود. "ابراهیم باباجانی"، شبها قبل از بسته شدن درهای سلول، رادیو را از محلش خارج میکرد و به اتاق خودش میبرد. صبح روز بعد پس از باز شدن درها، باباجانی اولین نفری بود که به دستشویی میرفت و رادیو را جاسازی میکرد.
هر روز صبح طبق معمول ساعت 7 در سلولها را باز میکردند. آن روز بهخصوص تا ساعت 8:5 در باز نشد. هر چه گفتیم «حرس-حرس» کسی جواب نداد. مجبور شدیم برای نماز تیمم کنیم.
ساعت 9 یکی از نگهبانها که نامش "عباس" بود، به تنهایی وارد بند شد. بچههای نیروی زمینی به ما گفته بودند که بیش از حد مواظب "عباس" باشیم. او خیلی هوشیار بود و با توجه به سواد کمی که داشت توانسته بود از سربازی به درجه استواری برسد. او نسبت به اسیران ظالم بود. مثلاً اگر کسی را برای تنبیه میبرد و قرار بود پنج ضربه شلاق بزند، او برای خوشخدمتی بیست ضربه میزد.
او گفت: "محمود" فقط تو بیا بیرون!
جناب "محمودی" گفت: هواخوری؟
گفت: بیا بیرون.
جناب "محمودی" برای ترجمه حرفهای "عباس"، "رضا احمدی" را با خودش برد. ولی "عباس" میخواست تنهایی با محمودی صحبت کند.
با اصرار "محمودی"، "عباس" به حضور "احمدی" رضایت داد. هر دو به اتفاق "عباس" از بند بیرون رفتند.
پس از نیم ساعت جناب محمودی بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.
او گفت به محض اینکه بیرون رفتیم "عباس" بدون مقدمه گفت: محمود آن رادیو را بده به من! من با شنیدن کلمه رادیو ناگهان شوکه شدم و حالم دگرگون شد..."
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.